سومین ماهگرد باران
سلام به شیرین عسل خودم
سومین ماهگردت مبارک خانم کوچولو
سه ماه از حضور پر از عشق شما تو خونمون گذشته و وارد ماه چهارم شدیم.وقتی خوب فکر میکنم شما پارسال این موقع اصلا وجود نداشتی و ما بی اطلاع از در آغوش کشیدن چنین فرشته ای بودیم و باز باورم نمیشه که کوچولو نازم همین چند ماه پیش در وجودم رشد می کرد و با تکانها و حرکاتش عشق مادرانه را در من بیدارتر میکرد.و حالا سه ماه از وجودت در کنارمون گذشته و چقدر شیرینه این روزها و شبها که دوست ندارم تموم بشه و با این سرعت بگذره.
باران 3 ماه و 3 روزه....(چهارشنبه 19 شهریور 93)
این ماهگرد با تاخیر تبریک همراه بود.مامان درست در روز ماهگردت حالش خیلی بد بود و راهی بیمارستان شد.کلا در طول بعد از زایمان انرژی خاصی در بدنم احساس می کردم.از شب اول چنین بودم و همه کارهام را خودم انجام می دادم.مثلا قرار بود که خانمی بیاد برای مراقبت از داداشی و کمک به من تا در طول هفته به کارها برسه که من بعد از تولد شما احساس نیاز نکردم و یک تنه به کارهای شما و شیر دادن در طول روز و کارهای داداشی و مدیریت خانه و همسر می رسیدم و حتی برنامه جمعی مثل خریدها و گل و گشت هم در کنارش بود.با اینکه شبها شیر کمکی بهت میدادم و بیشتر استراحت میکردم ولی کل مسئولیتها و غذا پختن و بقیه کارها و این روزها هم آماده کردن آرمان برای ورود به مدرسه یکدفعه من را از پا انداخت و راهی بیمارستان کرد.خدا را شکر بهتر شدم ولی انگار باید بیشتر مراقب خودم باشم و گول انرژی زیادم را نخورم.بعد از بیمارستان هم راهی خونه خاله زهره شدیم و دوشب اونجا میهمانش بودیم تا بیشتر استراحت کنم.
روز 19 شهریور خودم کیک اسفنجی ساده ای پختم که از قبل از ماهگرد برنامشو داشتم ولی نتونستم زیاد آب و تاب بهش بدم و ساده تزیین شد و نوش جان شد.
اسمهایی که مامان این روزها صدات میکنه...موش کوچولو....جوجه حنایی مامان....نخودچی مامان و پدر هم بهت میگه سنجاب کوچولو...چون قیافت به همه اینها میاد بخصوص وقتی که تو بغل داری دور و بر را ورنداز میکنی.
اینجا خودم برای خنده با ربان سرت را تزیین کردم (19 شهریور 93)
کمی از پیشرفتها و حرکات ماه سوم زندگیت را در یک بخش جداگانه قبلا نوشته بودم اما پیشرفت روزهای اخیر که باید اضافه بشه این هستش که بله باران خانم روز 14 شهریور یعنی در 2 ماه و 29 روزگی تونست حرفه ای به روی شکم بچرخه.البته یک ماهی بود که سعی میکردی و چندبار هم به طور ناقص موفق شده بودی ولی از روز جمعه 14 شهریور دیگه با سرعت و مهارت به روی شکم می چرخی و سرت را بالا نگه میداری و پاهات را از عقب به زمین هل میدی تا آماده بشی برای حرکت.این حرکت را حتی توی خواب هم انجام میدی که شاید کمی در هنگام خواب برات خطرناک باشه.یکباری هم وقتی مامان باهات صحبت می کرد و شما را می خندوند شما کمی قهقه زدی.موقعی که مامان برات شعر میخونه شما هم شروع به حرف زدن با لحن خودت میکنی و حرفات بهم پیوسته هستش و این نشون میده تفاوت حرف عادی و شعر خوندن را میدونی.کمی دستت را به طرف عروسکها بیشتر دراز میکنی و اگه لباسی نزدیکت باشه سفت میچسبی.شبها از ساعت 10 شیر میخوری و یکسره تا حدود 6 صبح خواب هستی بدون شیر خوردن.
خانه خاله که خودت به روی شکم برگشتی و سه ساعت به همون شکل خوابیده بودی
عاشقانه دوستتون دارم عزیزانم
آرمان
باران