سلطان قلبم باران جانسلطان قلبم باران جان، تا این لحظه: 9 سال و 10 ماه و 25 روز سن داره
عزیز دلم آرمان جانعزیز دلم آرمان جان، تا این لحظه: 15 سال و 7 ماه و 13 روز سن داره

سلطان قلب ها

باران به مدرسه رفت

1393/7/5 8:47
نویسنده : میم مثل مادر
208 بازدید
اشتراک گذاری

عزیز کوچول خودم سلام

مهر و مدرسه و شروع سال جدید تحصیلی چند روزیه که آغاز شده و داداش کوچولوت کلاس اولی شد.هر سال با شروع مهر کار من هم شروع میشد و حس و حال دیگه ای داشتم که امسال با مرخصی و خونه موندن همراه هستش و حالا داداشی صبح زود بیدار میشه.تا سال پیش بیچاره پسرم را صبح خیلی زود بیدار می کردیم تا با پدر ...من را برسونند ایستگاه سرویسم تا برم سرکار و حالا من باید زود بیدار بشم تا داداشی را آماده رفتن به مدرسه کنم.حالا خودم و خودت موندیم خونه تا ببینیم شرایط چی پیش میاد.شاید از ترم آینده ببرمت پیش خاله و دوباره برم سرکار...حالا تصمیم قطعی ندارم.

31 شهریور 93 روز جشن شکوفه ها بود و من و پدر ذوق زده تر از آرمان همراه با شما کوچولو راهی مدرسه شدیم.اگرچه هفته قبل از بازگشایی مدارس آرمان را دوتایی می بردیم مدرسه و بر میگشتیم ولی این دفعه خانواده چهار نفرمون وارد حیاط دبستان شدیم.یادش بخیر چقدر زود گذشت وقتی که ارمان را برای مصاحبه و ثبت نام برده بودم مدرسه و شما تو دلم قلمبه شده بودی و یکبار که رفته بودم با مدیر مجموعه صحبت کنم وقت ناهار بود... البته من و آرمان تازه صبحانه خورده بودیم و فکرش را نمی کردیم ساعت 11.30 تو مدرسه ناهار می خورن و چون بوی غذا پیچیده بود برای من و شما و آرمان که دلمون نخواد غذای اون روز را آوردند خوردیم.چقدر هم خوشمزه بود یادش بخیر.حالا برگردیم 31 شهریور که شما تو کالسکه لم داده بودی و دور و بر را نگاه می کردی و گاهی بعضی مثل معاون مدرسه که همیشه از دیدن شما ذوق زده میشه و باهات صحبت میکنه بهشون لبخند میزدی و بعد از صف ایستادن داداشی و شروع برنامه خانوده ها که البته من و شما در حیاط زیر سایه بودیم یک چرتی زدی و وقتی داداشی از کلاس اومد بیدار شدی.اون زمان که آرمان برای دقایقی رفت سر کلاس به این فکر کردم که چقدر این شش سال زود گذشت.خیلی زودتر از اونیکه فکرش را می کردم و دوبار فکرم مشغول شما شد که در این روز شما اینقدر کوچیکی و با کالسکه رفتی مدرسه و خیلی زود چند سال دیگه شما هم قد آرمان میشه و مانتو و مقنعه می پوشی و کیفت را رو دوشت میاندازی و دوباره اگر البته عمری باشه همگی میریم برای روز جشن شکوفه های شما و اون زمان آرمان باید بره کلاس هفتم و باز مرور خاطرات.چقدر همین لحظه هاتون را دوست دارم و گاهی فکر میکنم کاش زمان میتونست بایسته تا بچه ها اینقدر بزرگ نشن که رابطه های کودک و مادری شکلش عوض بشه.

 

 

باران دادش آرمان را برای روز جشن شکوفه ها همراهی کرد

باران تو حال خودش در حیاط مدرسه بیخبر از دنیا و روزگار مشغول خوردن دست خوشمزه است

محبتالهی نوبت شما بشه محبت

پسندها (7)

نظرات (8)

مهسا خانوم
6 مهر 93 13:22
سلام خاله. مرسی وبم اومدی. اخی عزیزم باران جونم. ایشالله ارمان جان توی درساشون موفق شن
میم مثل مادر
پاسخ
سلام به شماممنون.شما هم موفق باشید
زهرا
7 مهر 93 2:15
مامانی مهربون ایشاالا خدا هر دو تا فرزند دلبند تو برات حفظ کنه شروع مدرسه ی آقا آرمان هم مبارک باشه ایشاالا قسمت باران جون بشه
میم مثل مادر
پاسخ
ممنونم از حضورت
مامان
7 مهر 93 7:44
سلام عزیزم بسلامتی و دل خوش انشاا... مهزیار اینقدر دوست داشت امسال که میره مثل باران شما خواهر یا برادرش باهاش باشه حالا انشاا... سال دیگه. انشاا... همیشه تنشون سالم باشه. خصوصی هم داری عزیزم.
میم مثل مادر
پاسخ
سلام به شما.انشاءا....عید امسال و سال تحصیلی بعدی در کنار داداش عزیزش روزهای خوب و به یاد ماندنی خواهند داشت.
ترنم
7 مهر 93 8:48
سلام ایشاله به سلامتی بهت تبریک میگم رفتن به مدرسه رو آرمان جون ایشاله دانشگاه وای اون روز بیاد باران جون مقنعه سفید سرش کنی مانتو خوشگل تنش کنی چه خوردنی میشه ایشاله بسلامتی و در کنار هم خوشبخت باشین و خوشبخت زندگی کنین
میم مثل مادر
پاسخ
سلام.ممنونم عزیز دلمآره تصورش که خیلی شیرینه.لطف داری.انشاءا...شما هم همینطور گلم.
مينا مامان اميرعلي
7 مهر 93 21:32
ايشالله آرمان جون هميشه موفق باشه عزيزم و ايشالله خانومي گلم هم به سلامتي بعد چند سال محصل ميشنممنون عزیز دلم.
مهسا خانوم
13 مهر 93 15:33
اپ شدم
مامان گلشن
17 مهر 93 10:49
سلام چرا دیگه به ما سر نمی زنید . . . منتظریم
میم مثل مادر
پاسخ
سلام.شرمنده دوستانم.خیلی سرم گرمه ولی چشم حتما
مهسا خانوم
17 مهر 93 18:18
اپ شدم