سلطان قلبم باران جانسلطان قلبم باران جان، تا این لحظه: 9 سال و 10 ماه و 25 روز سن داره
عزیز دلم آرمان جانعزیز دلم آرمان جان، تا این لحظه: 15 سال و 7 ماه و 13 روز سن داره

سلطان قلب ها

خاطرات ماه سوم زندگی باران

1393/7/22 13:58
نویسنده : میم مثل مادر
381 بازدید
اشتراک گذاری

سلام دخی

این دخی را بابا بزرگت یعنی بابای پدر بهت میگه.هر وقت شما را میبینه میگه دخی دخی ...خوشگل دخی.

اما ماه سوم....

سرعت غلت زدن بسیار بالا رفت.اوایل وقتی  روی شکم میچرخیدی یکی از دستات می موند زیر تنت و ما باید بهت کمک می کردیم اما بعد از مدتی متوجه شدی که اگه کمی باسن مبارک را بالا ببری دستت از زیر تنت بیرون میاد.دیگه نمیتونستیم روی میز بگذاریمت چون مدام میچرخیدی و خطر داشت.تو تخت هم در خواب نمی دونم چه حکمتی داره این چرخیدن که وقتی از خواب سیر میشدی سریع به روی شکم می چرخیدی و کلا خواب را از مامان گرفته بودی چون مدام نگرانت بودم که وقتی خوابم سنگین بشه و اینطور بچرخی روی بینیت خدای نکرده.....

وقتی یاد گرفتی دستت را از زیرت سریع بیرون بیاری از عقب پا میزنی و روی دماغ جلو میری.بیچاره دماغ نازنین که له و قرمز میشه.این هم به نوعی سینه خیز رفتن روی دماغه که این سمت و اون سمت میچرخی.یکبار روی تخت به پدر سپردمت و رفتم سراغ کارم...پدر هم مشغول کارها و صحبت با موبایل و افکار خودش بود.وقتی اومدن بهت سر بزنم پدر رفته بود به سوی دگر و شما اینقدر جابجا شده بودی که یک دستت از لبه تخت آویزون شده و خودت هم درست روی لبه بودی.خیلی خیلی خدا رحم کرد.این هم عاقبت زیاد ورجه وورجه شما دخی خانم.آلان که دارم این را مینویسم دستهات را مثل ستون روی زمین میگذاری و سینه و جلو تنه را حسابی بالا میبری و چند روزیه که گاهی باسن کوچولو را کمی بالا میبریوداری آماده میشی برای چهار دست و پا.

دستت را به سمت اشیا میبردی ولی ای دل غافل که دست خطا میرفت و نمیشد که بگیری.به اسباب بازیهای کوچیک بیشتر از عروسکهای بزرگ علاقه داشتی و دقت میکردی.به تابلوهای رنگارنگ هم کلی با دقت نگاه میکردی.آلان که دارم این را مینویسم با دستت اشیا را میگیری و کمی تو دستت نگه میداری.اگه جغجغه باشه کمی تکونش میدی و گاهی هم به سر و صورت خودت میزنی.دستت را به سمت صورت مامان دراز میکنی و دماغ و چشم و لپم را میگیری و لمس میکنی.

آویز بالای تختت را خیلی دوست داری و کلی براش ذوق میکنی و میخندی.

خانم همسایه برات یک چراغ خواب موزیکال آورده که باهاش چندبار خوابت برده و در غیر اون صورت باید یا روی پا آروم تکان بخوری یا موقع خوردن شیر خود به خود به خواب بری.

اصلا رضایت به پستونک نمیدی و من هم زیاد بهت اصرار نداشتم و فقط دوتا برات خریدم که نخوردی.البته شاید اگه میخوردی بهتر بود.

اواخر این ماه شیر مادر را کمتر خوردی تا اینکه به روزی یکبار رسید ولی من دست از سرت بر نمیدارم.

شبها که مدت زیادی میخوابیدی و ما هم دلمون خوش بود که بچه به خواب افتاده و شب یکسره میخوابه کلا تغییر کرده و با وجود خوردن شیر فراوان سر شب دوباره هر سه یا چهار و حتی دوساعت یکبار بهمون حال میدی و مدام طلب شیر میکنی البته در خواب.

خیلی خیلی خوش خنده ای و همش دوست داری باهات صحبت کنیم.

دختر تیزی هستی و دور برت را خوب و با دقت نگاه میکنی و در مقایسه با داداش آرمان خیلی خیلی زرنگی.(ماشاءا....)

تو  ماه سوم تولد داداشی و روژین دختر خاله و جشن ورود به مدرسه آرمان را با هم پشت سر گذاشتیم.

واکسن چهار ماهگی را هم 15 مهر زدی و کمی تب کردی که سطحی بود.اون روز هم که شما کمی بیحال بودی همسایه هامون اومدند دیدنت که زود تو بغلم خوابت برد.

 

این هم عکست با کیک مامان پز (پنجشنبه 17 مهر)

این عکستون را به همراه دو عکس دیگه ازتون برای برنامه یک برش زندگی کانال 2 فرستاده بودم که برنامه هفته کودک عکسهای کودکان بود.خودش این عکستون را روز 16 مهر (روز کودک) انتخاب کرده و نشون دادند.

این هم مقایسه چهار ماهگی آرمان و چهار ماهگی شماست

بوسمحبتعشقای منمحبتبوس

پسندها (4)

نظرات (4)

marzieh
23 مهر 93 14:21
4ماهگی باران جوووون مبارک
مينا مامان اميرعلي
23 مهر 93 14:34
ماشالله به اين دختر زرنگ يه بوس گنده از اون لپ هاي نازت
مهسا خانوم
23 مهر 93 18:38
عزیزم بارانم موفق باشی همیشههههههههه مثل الان
مهسا خانوم
23 مهر 93 20:22
اپ شدم خاله جونیم